بلعم بن باعورا
بلعم بن باعورا
بلعم بن باعورا را مردى بود زاهد که دویست سال خدا را عبادت مىکرد، در عصر حضرت موسى بود در اثرعبادت کارش به جایى رسید که عرش کرسى را مىدید، دعایش مستجاب بود، مردم که از ظهور موسى آگاه شدند خوف اینها را فراگرفت، پادشاه اردن امیران خود را نزد باعورا فرستاد، گفتند: دعا کن خدا شر موسى را از سرما برطرف سازد.
بلعم
گفت: وجود انبیا لطف است و قدم آنها مبارک، من هرگز چنین دعایى نمىکنم، از بلعم
مایوس شدند فکرى کردند مقدارى زیاد پول و جواهر نزد زن او بردند، گفتند: از شوهر
بخواهد که دعا کند موسى مزاحم کار این پادشاه در این سرزمین نگردد، زن قبول کرد و
نزد شوهر آمد، سعى کرد که او دعا کند.
بلعم
گفت: اى زن در حق انبیا دعا نتوان کرد، زن سخت تاکید کرد که دعا کند، بلعم چون به
زن زیباى خود علاقه داشت، ناچار قبول کرد از صومعه دید شیرى قصد وى کرد، برگشت به
زن خود گفت: ترک این کار کن تا دعا نکنم، زن گفت: ممکن نیست، رها نمىکنم شما را،
زیرا قوم موسى ما را هلاک مىکنند، بلعم گفت: هر که به خدا ایمان آورد، هلاک
نمىشود زن اصرار کرد و گفت: یا دعا کن و یا طلاق بده، بلعم برخاست براى صومعه،
آنجا مارى دید که به طرف ایشان روى آورده، دوباره بازگشت جریان را به زن گفت.
باز
بار سوم از فشار زن سر به سجده نهاد گفت: اى خدا موسى و قوم او را نگه دار، دعاى
او مستجاب شد موسى و قومش تا چهل روز در تبه (صحرا است) بماندند و زندانى شدند،
قوم موسى هر چه راه مىرفتند، شب مىدیدند جاى اولى هستند.
به
حضرت موسى شکایت کردند، فرمود: مناجات مىکنم، در مناجات عرض کرد: پروردگارا تو
مىدانى که مرا جز اطاعت امر تو قصدى نیست میان ما این فاسقین جدایى بدهى، خطاب
رسید اى موسى بلعم بن باعورا دعا کرده این سرزمین زندان امت تو بشود.
موسى
عرض کرد: خداوندا بلعم در حق رسول تو دعا کرده و تو رد نکردى، اما اگر من در حق او
دعا کنم قبول مىفرمایى، خطاب شد اى موسى هر چه دعا کنى مستجاب مىکنم.
موسى
عرض کرد: پروردگارا هر چه از براى او گرامىتر است که ایمان باشد از او بگیر، ندا
آمد که دعاى تو را اجابت کردیم و بدان که چون به شهر مىروى قبل از هر کس او پیش
آید و به او بگو در مقابل عبادت تو سه دعا دیگر حالا خواه اخروى باشد و خواه دنیوى
اجابت مىکنم.
اى
محمد صلىالله علیه و آله قصه بلعم باعورا را بر امت خود بگو که اسم اعظم را به او
دادیم تا هر وقتى که بخواهد دعا کند او بر هواى نفس خود از زنش پیروى کرد، ما
ایمان او را گرفتیم او هم تابع شیطان شد و از گمراهان گردید، خلاصه موسى (علیه
السلام) و هارون که برادر او است به شهر اردن رفتند مردم آن شهر به استقبال آمدند
و ایمان آوردند،
بلعم
پیش قدم جمعیت بود که موسى را اکرام کرد، موسى گفت: اى بلعم دعایى که در حق ما
کردى من نیز دعایى در حق تو کردم تا خدا ایمان تو را بگیرد ولیکن بشارتى هم به تو
مىدهم که سه دعاى دیگر خداوند متعال در مقابل آن عبادات مستجاب مىنماید اکنون هر
حاجت که دارى بخواه.
بلعم دلتنگ
شد، رفت نزد عیالش گفت: اى زن نگفتم دعا در حق پیغمبران سزاوار نیست، خداوند
ایمانم را گرفته، زن گفت: دویست سال عبادت خدا کردى، بلعم گفت: سه حاجت ما را
خداوند فرموده مستجاب مىکنم.
زن
گفت: یکى براى من و دو حاجت براى تو، بلعم گفت: اى زن این را براى آخرت بخواهیم
بهتر است تا دنیا، تا اینکه خداوند مرا از آتش عذاب نجات دهد، زن گفت: یک دعا براى
من این است که دعا کن خداوند به من جمال بهترى بدهد، بلعم گفت: اى زن زیبایى تو از
همه زنان عالم بهتر است.
گفت:
باید دعا کنى، بلعم دعا کرد، خداوند چنان زیبایى به آن زن داد که از جمالش عالم
روشن شد، بلعم به نظر زنش زشت آمد و پریشانى او ظاهر شد، زن از خانه بیرون رفت،
بلعم ناراحت شد، دعا کرد زنش سگ شد، او را از خانه بیرون کرد، در آستانه در
مىنشست و گریه مىکرد و در فراق او فرزندانش گریه مىکردند، بنى اسرائیل و مردم
شهر اردن جمع شدند.
گفتند:
مادر فرزندان تو است، روا نیست که سگ باشد، خدمت به تو کرده آخر الامر دعاى سومى
را کرد زن صورت اولى که در زندگى داشت بازگشت و به خانه آمد، بلعم سه دعاى او
مستجاب شد و با بىایمانى به صورت سگ از دنیا رفت.